اندر احوالات عید دیدنی کردن ما
جاتون خالی.
نه ... اولندش عیدتون مبارک. روز دوم عید هم سر آمد و امروز هم برا خودش از اون روزا بود. جونم براتون بگه که دور و بر ساعت چهار بعد از ظهر به زور خانواده برای صله ی رحم به منزل یکی از دوستان رفتیم که من اصلا از خونشون خوشم نمیاد و زوایا و پرسپکتیو ( این رو تازه یاد گرفتم) خونه، من رو یاد خونه های قدیمی که جن داره میندازه. بذارید از اولش بگم.
عصری به زور حاضر شده و از خونه خارج شدیم. دقیقا زمانی که پامو تو کوچه گذاشتم، همسایه گرانقدر طبقه دوم از پنجره اسمم رو صدا زده و هوسش کشید که، از پنجره با ما عید مبارکی بکنه( یحتمل برا صرفه جویی بوده) خلاصه همونطور که با سر بالا با ایشون عید دیدنی و چاق سلامتی میکردم، یوهویی احساس بی وزنی و سقوط آزاد نموده و .... هیچی دیگه ، یه موقع به خودم اومدم که در صحن مبارک جوی جلو منزل نشسته و هنوز داشتم به چاق سلامتی دوست مکرممون پاسخ میدادم. بنده ی خدا ول کن هم نبود.خلاصه با چشم غره ی همراهان بلند شده و دوباره دی پورت شدم بالا و کلهم اجمعین لباسا و چادر رو تعویض و مجدد برگشتم.
به هر شکل باید این مهمونی رو میرفتیم. من که نفهمیدم چه اصراریه؟؟ تو عید دیدنی، یه بنده ی خدایی چایی آورد و ( خدا رحم کرد که ما خواستگار نبودیم) نمیدونم سرش هم انقدر پایین بود که نگو، اما پاش گرفت به لبه ی فرش و .... بعععععععععله.... با سینی چایی یه سقوط آزاد خوشگل نمودن و فنجونای داخل سینی طی یه پرش خوشگل به سمت ما، دقیقا ما رو با گرمای وجودشان سوزانده و ... بعله دیگه، چایی ها ریخت روی ما و .... بی خیال حوصلم نیست بقیه اش رو بگم.
اوهوم... این رو بگم. خونشون از این خونه سنتی های قدیمیه. من دقیقا رو مبلی نشستم که پشت سرم پنجره بود و این مبل کمی در حاشیه قرار داشت. یعنی یه ستون قدیمی بزرگ من رو استتار کرده بود. در طول مدت یک ساعتی که نشسته بودیم، اقلا شش بار چای سرو شد. من که اصلا میونم با چایی خوب نیست و ، خب به واسطه ی چشم غره ی همراهان، نمیشد که از خیر نوشیدنشونم گذشت. از منطقه سوق الجیشیی ( اینم تازه یاد گرفتم) که نشسته بودم و پنجره باز پشت سرم، سوء استفاده کرده و فکر پلیدی رو که به ذهنم رسیده بود عملی کرده و بعد از هر بار سرو چای، اونا رو بدون اینکه برگردم، با بالا بردن دستم ، اون فنجون چای رو خالی میکردم از پنجره به بیرون. خلاصه، سر چای ششم بود که بعد از ارسالش به بیرون، بابا بزرگ اون خانواده که برا تجدید وضو به حیاط رفته بود، با قیافه عصبانی اومد بالا و .... بیچاره تموم چائیه ششم صاف ریخته بود رو سرش.
بسسسسسسسسسه. امروز حسابی زدم تو خال، با این عید دیدنی رفتنم.
کلمات کلیدی :